اصن بعضی وقتا، یه جایی، آدم یه چیزی میخونه، یه چیزی میشنوه که انگاری اصن خودش نوشته...یا اینکه تو یه جهان موازی، یکی داره زندگی میکنه که خودشه، یا عین خودشه، یا عین خودش زندگی میکنه....
جالب ترش اینه که اونوقت تو اون جهان موازی، اونی که معلوم نیست خوده منم، یا عینه منه، یا عین من زندگی میکنه، یکی رو داره کنارش که خوده تویی، یا عین خوده تویه، یا عین خوده تو زندگی میکنه....
بعد تو همون جهان موازی اون دوتا آدم که معلوم نیست خوده ماییم، یا عین خوده مان، یا عین ما دوتا زندگی میکنن، یه داستانی دارن که داستان خوده ماست، یا عین داستان خوده ماست...
اونوقت همینجاست که همه چیز ترسناک میشه. چون هرچقدرم که اون نوازنده ی سازدهنی مطمئن باشه که جاده بی پایانه و هیچوقت دیگه کسی اونو نخواهد دید، اما بازم همیشه ته دلش، یه ذره، فقط یه ذره، قده یه سر سوزن، امید داره که یه روزی دعاهاش که اندازه تمام دعاهای تمام راهبه های بودایی بود، بگیره و همه چی مثل اولش بشه و دوباره به شمعای قرمز خونتون سلام کنه.
اما وقتی میبینه که تو یه جهان موازی، یه داستانی هست که معلوم نیست داستان ماست، یا عین داستان خوده ماست، یه پایانی داره که پایان داستان ماست، یا عین پایان داستان ماست، اونوقته که میفهمه دیگه هیچوقت قرار نیست شمعای قرمز خونه ی شمارو ببینه....
(نقل از وبلاگ گوریل فهیم) نوازندهی سازدهنی داستان ما
روزی روزگاری یک نوازندهی نه چندان حرفهای سازدهنی بود که آخر هر هفته کولهپشتیاش را میبست و سازش را در جیبش میگذاشت و نزد شما میآمد تا برایتان ساز بزند، نامه بنویسد و نقاشی بکشد. همه چیز با خوبی و خوشی پیش میرفت. با همدیگر در خیابانهای خلوت شهر قدم میزدید، در فروشگاههای زنجیرهای خرید میکردید، در رستورانهای دنج غذاهای هیجانانگیز میخوردید، در کافهها قهوه مینوشیدید، در خانه فیلم نگاه میکردید، زیر نور شمعهای قرمز برای هم قصه میگفتید، اشک میریختید، میخندیدید.
یک شب سرد زمستانی وقتی نوازندهی سازدهنی نزد شما آمد، یک شاعر بزرگ و برجسته را دید که پشت میز شام دربارهی شعر و فلسفه سخنرانی میکرد در حالی که شما را با دکلمههایش جذب خودش کرده بود. و چشمهای عمیق شما را دید که در نگاه شاعر گیر کرده بود و تکان نمیخورد.
روز بعد شما به نوازندهی سازدهنی گفتید که در کنار شاعر خواهید ماند و نوازندهی داستان ما دیگر نخواهد توانست برای شما ساز بزند، نامه بنویسد، نقاشی بکشد. نوازندهی سازدهنی قلبش به لرزش درآمده بود. دستهایش سست شده بود. توی دلش خالی شده بود. از خود بی خود شده بود. نوازندهی سازدهنی آن روز اندازهی رودخانهی نیل گریه کرد. و اندازهی تمام راهبههای بودایی دعا کرد که همه چیز مثل اولش بشود.
نوازندهی سازدهنی وقتی فهمید که نگاه شما و دل شما پیش شاعر بزرگ و برجسته گیر کرده است، اسباب و اثاثیهاش را جمع کرد، چپاند توی کولهپشتی کوچکاش، از شمعهای قرمز خانهی شما خداحافظی کرد، در جاده ناپدید شد و دیگر هیچوقت کسی او را ندید.
+ با الهام از داستان کوتوله و بزرگراه اثر فرانتس هولر
No comments:
Post a Comment