Sunday, September 25, 2011

سکانس یک:
"تابحال با یخچالم اینقدر احساس نزدیکی و صمیمیت نکرده بودم"
در حال تمیز کردن عمیق ترین حفره های یخچالم...
 
 سکانس دو:
"پدسگ بیا بیرون..."
در حال کندن یکی از قفسه های ثابت یخچالم...
 
سکانس سه:"اِ...این چرا یه تیکش کمه؟"
در حالیکه یکی از قفسه های یخچالم را گم کردم...
 

Saturday, September 17, 2011

سرگشتگی

دیروز با یه دوستم تو یه گوشه ی دنیا تلفنی حرف میزدم.داره دکترا میخونه.پرسدیم خواهرت داره چیکار میکنه.(هنر میخونه خواهرش) گفت دنبال یه جاس که پذیرش بگیره...میخواد درسشو ول کنه.میگه دانشگاه اینجا به درد نمیخوره.نمیدونه کجا میخواد بره. نمیدونه چیکار میخواد بکنه...
گفتم که هممون نمیدونیم چیکار میخوایم بکنیم...هممون سرگشته ایم. هممون پشت و پا زدیم به همه چیز و همه کس و همه چیزمونو ول کردیم هر کدوم رفتیم یه ور دنیا...هممون داریم دنبال یه سوراخ میگردیم و همموم نمیدونیم که فردامونو چیکار میخوایم بکنیم...دیگه ادامه ندادم...
هردومون بغض داشتیم.یه خدافظی کردیم و تق...تلفنو قطع کردیم...