Tuesday, March 4, 2014

...من سی ساله شدم و تو سی و دوساله و ما همچنان از هم دوریم
خیلی سال گذشته از اون روزا....اونقدری گذشته که فقط اولین بار و آخرین بارش رو که باهم بودیم یادمه. همه ی سالای وسطش رو یادم رفته. اولین بار، همون ساله اول بود. هنوز باهم نبودیم. تو بودی برای خودت، منم برای خودم. آخریش هم، همون ساله آخر بود. باهم بودیم. اما هنوزم تو بودی برای خودت، منم برای خودم. اولین بار خونه ی تو بودیم. آخرین بار خونه ی من بودیم. اولین بار خوشحال بودیم. آخرین بار خوشحال بودیم. اولین بار همو دوست نداشتیم. آخرین بار همو دوست نداشتیم. اولین بار تنها نبودیم. آخرین بار هم تنها نبودیم. 

همیشه یکی از آرزوهام بود که وقتی اومدی اینجا، روزه تولدت، سوار هواپیما شم، یهو بیام دم در خونت، بهت بگم اول بهش سلام کن، بعدم بیارش تو خونه. سال اول که اومدی، یه هفته بعد تولدت بود. هنوز خیلی زود بود که بیام. هنوز خودتم خودتو پیدا نکرده بودی، چه برسه به من. شایدم اصلا نباید میومدم. شایدم همون روزا بود که گم شده بودی. همون روزا که گمت کردم. همون روزا که گم کردنت، گم شدنت، شروع شد. ساله دوم دیگه تویی نبودی، منی نبودم. همه گم شده بودیم، همه همو گم کرده بودیم، حتی خودمم خودمو گم کرده بودم. ساله سوم امروزه. من که هنوز گمم، هنوز سرگردونم. حتی از اون چاهه تاریکی که توش گیر کردم نمیتونم بیام بیرون. چه برسه بخوام بیام شهره تو، خونه تو، بغله تو. اصلا حتی نمیدونم شهره تو، خونه تو، بغله تو کجای این دنیاست.

ساله اول، عکستو پرینت گرفته بودم و تو یه قاب گذاشته بودم. اون موقع ها تکنولوژی هنوز پیشرفت نکرده بود. نهایت تکنولوژی موبایل تو این بود که چراغ قوه داشت. نهایت تکنولوژی موبایل من این بود که دوربین داشت. عکستو وقتی داشتیم با کاردینال ها و یولو ها ور میرفتیم، تو رستوران گرفتم. عکست قشنگ بود. خودتم قشنگ بودی. منم قشنگ بودم. اصن همه چی قشنگ بود. هنوز همه چی اینقدر زشت نشده بود. یه کتابم بهت دادم. اسمش بود خودم بلدم برم دستشویی. یا یه همچین چیزی. اولش هم نوشته بودم اول بهش سلام کن، بعدم بیارش خونه. حرف گوش کن بودی. اول بهش سلام کردی، بعدم آوردیش خونه...

ساله آخر، برات کیک بی بی گرفته بودم و سورپرایزت کردم. خونه ی من بودی. خوشحال بودم. خوشحال بودی. تو همه ی اون سالها، کارمو بلد بودم. میدونستم چطوری دلتو ببرم. با یه عکس، با یه کیک. با یه نگاه، با یه بوسه. نمیدونم چی شد که بعده اون ساله آخر دیگه نتونستم دلتو ببرم. نتونستم دلتو ببرم. نتونستم دلتو ببرم.

اولین سالی که اومدی اینجا، نیومدم دمه در خونت. اما برات یه ویدیو گذاشتم. که اسمتو میگفت و میگفت هپی برتزدی تو یو...دیروز رفتم گشتم پیداش کردم. یکی زیرش نوشته بود، خاک بر سرت. به جای اینکه بری دمه در خونش براش بخونی، اینو گذاشتی. بهش گفته بودم اگه هم برم که اون هیچوقت خونه نیست. آخه همون روزا بود که گم شده بودی. همون روزا بود که گمت کردم.

خیلی سال گذشته از اون روزا....همیشه یکی از آرزوهام بود که وقتی اومدی اینجا، روزه تولدت، سوار هواپیما شم، یهو بیام دم در خونت، بهت بگم اول بهش سلام کن، بعدم بیارش تو خونه. چقدر خوب شد که آرزوم هیچوقت برآورده نشد. چقدر خوب شد که هیچوقت نیومدم. حرف گوش کن بودی و مودب. قبله اومدن من، بهش سلام کرده بودی.

تولدت مبارک بانو.