Monday, February 24, 2014


جاده سربالایی بود و راه ناهموار...هن هن کنان داشتیم میرفتیم بالا...هروقت اتوبوس از کنارمون رد میشد، من فحشش میدادم که مگه اینجا جای اتوبوسه….همینطوری هن هن کنان میرفتیم بالا که یهو دیدیمش...داد زدیم و صداش کردیم…

دیروز فیسبوکمو که باز کردم، عکسشونو دیدم. دلم گرفت. خوشحال بودنو و من غمگین شدم… نشسته بودن سر سفره عقد. فکر نمیکردم یهو همچون عکسی ازشون ببینم. هیچوقت اسمشو یاد نگرفتم. نه اینکه اسمش یادم بره، نه….اصن هیچوقت فکر نکردم اسمش چی بود. دوست دخترش هانی صداش میکرد، مام بهش میگفتیم هانی. انگاری که اصن اسمش همینه. دوست دخترش هانی صداش میکرد. نه اینکه لوس باشه ها، نه. یه جوره قشنگی میگفت که آدم خوشش میومد. تو هیچوقت منو هانی صدا نکردی. اما تو هم یه جوره قشنگی صدام میکردی که آدم خوشش میومد. منم یه جوره قشنگی صدات میکردم که تو بدت میومد…

آره! تو فیسبوک عکسشونو دیدم. نه اینکه حسودیم شه ها، نه….اما وقتی دیدم عروسی کردن، یه جوری شدم….دلم میخواد هیشکی به هیشکی نرسه. دلم میخواد آدما با دوست دختر پسراشون عروسی نکنن، برن با یه غریبه عروسی کنن تا دله منم خنک شه….

مثلا اون یکی دوستمون، وقتی تو فیسبوک دیدم دوست پسرش با یکی دیگه عروسی کرد، اول ناراحت شدم بعد خوشحال شدم.
اون سال، ساله باد بود، ساله بد بود. نمیدونم بعده هجده تیر اونطوری شد رابطشون یا قبلشم همونطوری بود. نمیدونم قبله هجده تیر اونطوری شد رابطمون یا بعدشم همونطوری بود...ساله بدی بود، اما منو تو بد نبودیم. برای ما ساله خوبی بود. با هم گریه کردیم، باهم باطوم خوردیم، باهم فیلم ساختیم، اما باهم فرار نکردیم. تو وایستادی و من دویدم. هم روزه هجده تیر و هم بعدش. از همون روز زندگی ما عوض شد. تو تصمیم گرفتی همش وایستی و ببینی چی میشه. من تصمیم گرفتم همش بدوم و ببینم بعدش چی میشه….
اون روز فرار کردم، پام شکست. یه سال بعد فرار کردم، دلم شکست. تو همیشه وایستادی. نمیدونم چی سرت اومد….
اون رو هم گرفتن بردن کهریزک، نمیدونم قبلشم همونطوری بود یا بعدش اونطوری شد. اما همه ما از یه چی فرار کردیم. یا از خودمون یا از همدیگه یا….

فقط هانی موند. برای همینم یه جوری شدم. کلا هردونفری که از هم جدا میشن، بهم این حسو میده که تنها نیستم. فقط منو تو جدا نشدیم، همینم دلمو خنک میکنه….

داد زدیم هانی، هانی….همه چپ چپ نگامون کردن، اون ترمز کرد. سوار شدیم. دیگه سربالایی نبود. سریع رسیدیم ته خط. هم اون روز هم بعدش. خیلی سریع رسیدیم ته خط. کاش اون روز سوار نمیشدیم. کاش اون سربالایی هیچوقت تموم نمیشد. کاش
هانی اسمش یه چیز دیگه بود. کاش من فرار نمیکردم. کاش اضافه به پام، سرم رو هم میشکوندن، اما دلمو نه. ای کاش ….

تا یه جایی من فقط فرار میکردم و تو وای میستادی. من پا و دل و دماغم شکست. اما نمیدونم چی سر تو اومد. نمیدونم چی سر تو اومد که یهو تو هم شروع کردی دویدن و فرار کردن. هم از کشورت، هم از خودت و حتی از من….
چی سرت اومد؟

No comments:

Post a Comment