Thursday, December 26, 2013

بعضی وقتا، یه دست، یه حس، یه لحظه، یه صدا، یه بغض، یه خاطره...میچسبه به گلوی آدمو، میخواد آدمو خفه کنه...

Tuesday, December 10, 2013

همه جا ساکت بود که یهو یکی داد زد «هوی، گنجشکک اشی مشی...روی بوم ما نشین». اتفاقا اون شب هم برف میومد، هم بارون میومد...دو تا اتاق پایین تر هم یه حوض نقاشی بود....

این روزا، بیشتر از همیشه جای خالیت رو تو زندگیم حس میکنم. همیشه که میگم یعنی یه سال و دوماه. تو هم که میگم، خوده خوده تو نیستی. یه خاطره است که فقط تو ذهنمه و نه اسم داره، نه قیافه....فقط یه چیزه تو سرم. این خاطره هه بیشتر یه حفره ی سیاه و تاریکه که هر چیزی میتونه باشه و همه چیزو میتونه بخوره...

مامان بزرگم هنوز زنده بود. همه فکر میکردن داره میمیره. اما نمرد. بعدشم زنده موند. قبلشم زنده بود. انگاری که میخواست فقط مرگ رابطه مارو یه چند سالی عقب تر بندازه...همین چندسالم باعث شد مرگش مهیب تر بشه و حفره خالیش بیشتر. مرگه رابطمون، نه مرگه مامان بزرگم….

اون روزام مثل این روزا بود. اون روزا من تنها بودم. این روزا هم تنهام. یادم نیست از کجا شروع شد. تو که دوست پسر داشتی. پس چرا بهت زنگ میزدم؟ نمیدونم. تو بیمارستان بودم. مامان بزرگم دیالیز میشد، تو گفتی منم میام. شب به مامان بابام گفتم تو میای...

اول بارون میومد. بعد برف میومد. بعد دوباره بارون میومد. بعد پرنده ها میخوندن. بعد یکی بهمون لنگ داد و آخر افتادیم تو حوض نقاشی. همون جا بود که یکی داد زد «هوی، گنجشکک اشی مشی...روی بوم ما نشین».

هی گفتی میام. هی گفتی نمیام. مامان بزرگم هی داشت میمرد. هی داشت نمیمرد. آخر سر تو اومدی. آخر سر اون مرد. آخرش هممون میمیریم. حتی رابطمون هم میمیره. آخرش اومدی....آخرش مردیم...

الان دارم دیوار رنگ میکنم. دارم خونه میسازم. دارم زندگیمو میسازم. دارم دلمو رنگ میکنم. تا عکسو تو از توش پاک شه. بوت، فکرت، خاطرت، یادت.... خونم رو هم میسازم چون دیگه باید بسازم. خونم حوض نداره، پشت بوم هم نداره. اما یه گنجیشک داره.

تو حوض نقاشی نشسته بودیم و بلند بلند از خونمون حرف میزدیم. تو جواب رویاهات نمیزدم تو حالت و نمیگفتم »با تو؟» پا به پات میومدم. دوست داشتم. قرار بود یه حوض نقاشی مثل همون که توش بودیم بذاریم تو خونمون. همونجا بود که یهو یکی داد زد «هوی، گنجشکک اشی مشی...روی بوم ما نشین». ساکت شدیم. به هم نگاه کردیم. دیگه از اون به بعد همیشه ساکت، فقط به هم نگاه کردیم. اصن فکر کنم به خاطره داده اون آقاهه بود که من پریدم رفتم.

همون خونه ای رو که اون روز حرفشو میزدیم، امروز دارم میسازم. اما فکر کنم به خاطره داده اون آقاهه بود که تو افتادی تو حوض نقاشی. اما خونه من دیگه حوض نقاشی نداشت.